۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

28 " قایق "


پاییز چه زیباست
آسمانی ابری
درختانی رنگارنگ
جوی هایی پر از آب
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب ..
یادش بخیر بچگی ها .. همیشه آرزوم بود بارون بیاد من یه قایق کاغذی بسازم و بندازمش توی جوی های پر از آب .. بعد نصف شهرو دنبالش بدووم .. تا اینکه بعد از نیم ساعت بالاخره خسته می شدم و سر جام وامیستادم ولی اون قایق همچنان به راه خودش ادامه میداد ..
هیچ وقت نفهمیدم اون قایق ها آخرش به کجا میرن ..
خیلی دوست داشتم یه قایق کاغذی می ساختم و می رفتم توش و دل می زدم به جوی آب .. دیروز دیدم بارون میاد ، دلم پر کشید برای سوار شدن توی یه قایق کاغذی .. بالاخره باید بفهمم اون قایق ها آخرش به کجا میرن ..
خلاصه قایق ساخته شد و انداختمش به آب .. تو خیالم سوارش شدم و راه افتادم ..
عین این پسر بچه های دبستانی توی کل شهر افتادم دنبالش .. چه جاهای قشنگیو میشه از توی قایق دید ..
از کنار بازارهای شهر ..
از کنار پارک شهر ..
از کنار عابرین پیاده ..
از کنار جماعت خوش و ناخوش .. خندون و گریون ..
از کنار تمام زیبایی های شهر رد شدیم ..
خلاصه یه 35 دقیقه ای منو تو کل شهر گردوند و آخرشم صاف رفت تو مسیر آب فاضلاب ..
ا ، چرا همچین شد ؟ .. یعنی آخرش به اینجا ختم میشه ؟ ..
پ . ن 1 : گاهی وقتا بهتره آدم بعضی از آرزوهاشو در نطفه خفه کنه ..
پ . ن 2 : امیدوارم همتون به آرزوهای خفه شده اتون برسین ..

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

27 " آقای همسایه "


توی داروخانه کار کردن هم یه سری مسائلو همراه خودش به دنبال داره ، اینکه دیگران ازت انتظار دارن یه داروخانه ی متحرک باشی و از هر قرص دست کم یه نمونه توی جیبت داشته باشی .. و اینکه میشی پیک داروخانه برای دوست و آشنا ..
توی همسایه های ما یه پیر مرد تنها زندگی می کنه .. بنده خدا چند سال پیش همسر خودشو از دست داد ، سواد درست و حسابی ای هم نداره .. چند روز پیش که از خونه اومدم بیرون هنوز چند قدم دور نشده بودم که همین آقای همسایه رو دیدم ..
بعد از سلام و احوال پرسی های معمول ، یکم از پا دردش گفت و بعد از کلی عذرخواهی ازم خواست براش یه افشره ی " سی ام " که مخصوص درد زانو و مفاصله از داروخانه بگیرم ..
دیگه منم رو همون حساب مرما کشی قبول کردم و از هم جدا شدیم ..
فرداش دم دمای صبح توی داروخانه داشتم می رفتم سمت افشره ها که یهو همزمان چند تا مشتری اومدن توی داروخانه و شلوغ شد ..
بیخیال افشره شدم و به مشتری ها رسیدم .. تقریبن یه یک ربعی شلوغ موند .. دیگه داشت دیرم میشد ، همکارمم که باید پستو بهش تحویل می دادم یکم دیر کرده بود ، یک ربع دیگه هم اینجا معطل شدم تا بالاخره همکارم اومد ..
سریع وسایلمو جمع و جور کردم و شیفتو تحویلش دادم و از داروخانه زدم بیرون ..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که یاد افشره افتادم و سریع برگشتم توی داروخانه ، با عجله قطره و گرفتم و اومدم بیرون ..
اوممممم ، حس کمک به دیگران ، چندان از این حس خوشم نمیاد اما نمی دونم چرا توی زندگیم این حسو زیاد تجبره کردم .. اه ..
خلاصه قطره رو دادم به آقای همسایه ، یه یکی دو روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه آقای همسایه منو دوباره توی کوچه دید ..
آقای همسایه : ببخشید غریبه جان ، نمی دونم چرا از روزی که اون قطره رو دارم می خورم مدام یه احساس خاصی دارم ..
     : چه احساسی ؟
آقای همسایه : یه احساسی که نمی تونم بگم .. همش یه جوری ام .. یه جور ناجور ..
     : خب شاید از عوارض افشره باشه ، معمولن هر دارویی یه سری عوارض داره ..
آقای همسایه : آخه اون قبلی ها اینجوری نبودن .. این یه عوارضی داره که نمی تونم بگم ..
بالاخره بعد از چند دقیقه تایید و تکذیب آقای همسایه قانع شد و از هم جدا شدیم ..
فردای اون روز بازم توی کوچه همین بساط به پا شد ..
کفرم زمانی در اومد که این موضوع به روز سوم هم کشیده شد ، آقای همسایه مدام از عوارض مجهول حرف می زد ، آخرش بهش گفتم :
اصلن آقای همسایه ، بیا بریم واست دستور افشره رو بخونم شاید کمتر و یا بیشتر می خوری که عوارض پیدا کرده .. ..
توی حیاط واستادم تا افشره رو بیاره ..رفت توی اتاق و با افشره برگشت .. افشره رو از دستش گرفتم و با تاکید گفتم :
ببین آقای همسایه ، اینجا نوشته .........
ا ، اینجا چرا اینو نوشته ؟ ..
یه نگاه به آقای همسایه انداختم ،  همینجور منتظر بود من به حرفم ادامه بدم .. یه لبخند زدم و با حفظ خونسردی و موقعیت ، یه دستور از خودم در اوردم و گفتم ..
پ . ن 1 : قطره قطره اس دیگه ، حالا می خواد " سی ام " باشه برای درد مفاصل یا " گل سرخ " باشه افزایش میل جنسی ..
پ . ن 2 : امروز تحت یک عملیات سنگین و رعب اور جای دو تا قطره رو با هم عوض کردم ..

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

26 " یک روز خوب پاییزی "


امروز همراه دوستم رفته بودم بیرون ، نه خیلی دور ، فقط واسه یه گشت و گذار ساده .. بعد یه کاری براش پیش اومد که مجبور شدیم یکم از شهر دور شیم ..
قربون مخابرات هم برم ، گوشی آنتن نمی داد .. یه دو سه ساعتی کارمون طول کشید و تقریبن بعد از ظهر بود برگشتیم خونه ..
اومدم توی حیاط دیدم کلی کفش جلوی ساختمون پارکه .. این وقت روز این همه مهمون ؟ چه خبره ؟ ..
آروم رفتم سمت ساختمون ، صدای همهمه ی زیادی می اومد ، پشت در واستادم ببینم چه خبره .. صدای دایی ، خاله ، شوهر خاله ، زندایی ، خلاصه نصف فامیل بودن تو خونه ..
بیشتر دقت کردم ببینم چی میگن ..
دایی گفت : من شنیدم الان کلن قاچاق می کنن ..
بعد یهو صدای گریه اومد ..
با خودم گفتم وای وای ، ببین باز کی توی فامیل دست گل به آب داده ..
تو همین فکرا بودم که خاله گفت : اما من شنیدم تیکه تیکه می کنن و کلیه ورمی دارن ..
بازم صدای گریه اومد ..
شوهر خاله ام گفت : نه خانوم ، فقط کلیه نیست ، کبد هست ، قلب هست ، تازه شنیدم دست و پا هم احتیاج میشه و به کار میاد ..
بنده خدا گوسفنده ، فک کنم دارن قربونیش می کنن واسه همون گندی که بالا اومده ..
دایی : جدی همه جا استفاده میشه ؟ ببینم مزنه ی بازار الان چه جوریه ؟
پسر خاله : خب قیمت نسبت به اینکه کجاشه فرق می کنه ، منم دقیقن اطلاع ندارم اما فک کنم میانگین دست کم سه تومنی باید باشه ..
دایی : نه بابا ، سه تومن چیه ؟ 4 درصد تورم جهانیه ، 40 درصد تورم کشور .. حداقل شیش تومنی در نظر داشته باش ..
شوهر خاله : گیریم ده تا وسیله هم ازش به کار بیاد ، سر جمع میکنه 60 تومن ..
دایی : حالا چرا ده تا ؟ ..
شوهر خاله : خب دو تا کلیه حساب کنیم ، دو تا دست و دو تا هم پا .. شد شیش تا ، یه قلب ، یه چند متر روده با یه جیگر ، شد نه تا ، حالا یکی هم شاید مخلفات اضافه و ضایعاتش به کار اومد و استفاده شد ..میشه ده تا ..
پسر خاله : ااااا ، فکر کن ، یه ماشین کمری میشه باهاش خرید ..
دل و قلوه ی یه گوسفند اینقدر می ارزه ؟ .. داشتم از فضولی می ترکیدم ، دیگه طاقت نیاوردم و در و باز کردم و رفتم تو ..
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا..
یکی از حال رفت ..
یکی دهنش باز موند ..
یکی آب دهن قورت داد ..
مامان هم پرید و منو بغل کرد ..
کلن گیج شده بودم .. دایی گفت : سالمی ؟ ..
     : اوهوم ، چطور مگه ؟ ..
پسر خاله : یعنی همه چیزت سر جاته ؟ ..
نیشم باز شد و گفتم : اونایی که باید باشه هست .. حالا یکی بهم میگه اینجا چه خبره ؟ ..
پ . ن 1 : وقتی از خونه میرین بیرون و یه کاری براتون پیش میاد که یه چند ساعتی دیر بر می گردین ، حتمن به خونه اطلاع بدین ، مامانا قوه ی تخیل خیلی قوی ای دارن ، یه موقع فکر می کنن شما رو دزدیدن بردن قاچاقتون کنن ..
پ . ن 2 : واستا ببینم ، اون جونوری که داشتن سلاخی می کردن من بودم ؟ !!

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

25 " اولین بارون پائیزی "


هر وقت بارون میاد دلم میگیره .. هوای ابری خیلی گرفته و غصه داره .. ولی با اینکه از این حالت متنفرم بازم ته دلم ازش خوشم میاد ..
وقتی دلم گرفته عاشق هوای بارونی میشم ..
چند روز پیش هم هوا ابری بود ، دلمم خیلی داغون .. فقط یه بارونو کم داشتم این وسط ..
ایستاده بودم گوشه ی خیابون تا یه ماشینی گیرم بیاد و برم خونه ..
تو فکر این بودم اگه الان بارون بیاد اولین بارون پاییز امسال میشه .. چه لذتی داره زیرش خیس شدن ..
تو همین فکرا بودم که یه قطره اومد و صاف خورد وسط فرق سرم ..
به زمین اطرافم نگاه کردم ، خشک بود ، باورم نمیشد ، اولین قطره از اولین بارون پاییز 90 شمال کشور افتاد رو سر من .. خیلی غرور آفرین بود ..
سرمو بردم بالا تا از بارش این قطرات پاک لذت ببرم .. چشمامو بستم و سرمو بالا نگه داشتم ..
وقتی قطره های بارون به سرعت بهت می خورن انگار تمام ناپاکی هاتو پاک میکنن و میشی عین روز اولت ..
سرم همونجور بالا بود ، یکم منتظر شدم ولی دیگه بارونی نیومد .. از سر کنجکاوی چشمامو باز کردم ..
دیدم یه گنجشک درست بالای سرم روی سیم برق نشسته و با تعجب زل زده داره به من نگاه می کنه ..
با خونسردی تمام لبخند زدم و گفتم : کاش سازمان دفاع از حقوق حیوانات نداشتیم ، اون موقع از جخالتت در می اومدم ..
پ . ن 1 : همیشه نیمه ی پر لیوانو باید دید .. فیل ها پرواز نمی کنن ..
پ . ن 2 : از اون موقع رفتم تو این فکر که اون گنجشکه از چی تعجب کرده بود ؟ !!