۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

24 " دفترچه خاطرات "


یه مدتیه زده به سرم بازم شروع کنم به خاطره نویسی .. البته خاطره که چه عرض کنم ، بیشتر از آرزوهام می نویسم ..
چند سال پیش تا دو سال متوالی می نوشتم ..
یه عادتی دارم سر این جور خاطره نویسی هام اینه که هر بار دفترچه ای رو تموم می کنم باید آتیشش بزنم ..
نمی دونم چرا ولی این کارو دوست دارم ، یکی از دلایلش هم اینه که اگه اون دفترچه دست کسی بیافته دیگه دیگه ..
آخه تمام لایه های زیرین و مخفی غریبه توی دفترچه ی خاطراتم منعکس میشه ، یه بعدهایی که هیچ کس نمی تونه ببینه ..
خلاصه اینکه شروع دفترچه ی جدید مصادف میشد با به آتیش کشیده شدن دفترچه ی قبلی ..
الان دارم توی ذهنم تعداد دفترچه ها رو حساب می کنم ، فک کنم یه 9 تایی رو به آتیش کشیده باشم تا حالا ..
راستش اینکار شده برام یه جور مراسم مقدس ..
تقریبن یک ماهیه دوباره تیک نوشتنم خورده و این یعنی از در و دیوار و شورت مورچه ی روی دیوار و خلاصه هر چی دستم بیاد می نویسم .. فعلن که اولین دفترچه رو شروع کردم ، حالا تا کی بشه مراسم آتش زنون رو راه بندازم ..

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

23 " بو میاد "



پ . ن : باز آمد بوی ماه مدرسه ..
کی میدونه سراینده ی این شعر از کدوم کوچه رد میشه ؟ .. می خوام شبی نصفه شبی خفتش کنم از خجالتش در بیام ..

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

22 " احساس "

فردا امتحان داری .. یه امتحان خیلی مهم .. اما نرسیده بودی قبلن بخونیش ، خیلی هم سخته ..

روی تخت دراز کشیدی و مشغول خوندی ، فضای خونه هم آروم و ساکته .. توی همون حالت داری درستو می خونی که عشقت ، همرست ، همه ی زندگیت میاد توی اتاق ..

یه نگاه بهش می ندازی ، حتا نگاه کردن به قیافه اش هم برات آرامش بخشه ..

یه لبخند می زنی و دوباره سرتو می کنی توی کتاب ..

بعد از چند دقیقه عشقت میاد کنار تخت می شینه ..

دوباره به اون تندیس آرامش نگاه می کنی و لبخند می زنی ، لبخند می زنه و تو باز میری سراغ کتاب ..

بعد از چند دقیقه عشقت میاد روی تخت و کنارت دراز می کشه ، یه دستتو می ذاری زیر سرش و یه لبخند می زنی و با دست دیگه ات کتابو میگیری و همینجور مشغول خوندن میشی ..

یکم که می گذره عشقت میاد روت دراز می کشه .. سرشو می بوسی و لبخند می زنی و کتابو میاری بالاتر و بازم مشغول میشی ..

عشقت گوشه ی لبتو می بوسه ، تو هم کم نمیاری و ...... خلاصه بازم میری سراغ کتاب ..

چند دقیقه بعد عشقت دکمه ی اول پیرهنتو باز می کنه ، و تو همونجور که سرت تو کتابه لبخند میزنی ..

دکمه ی دوم رو باز می کنه ، نیشخند می زنی ..

دکمه ی سوم رو باز می کنه ، می خندی ..

و وقتی می ره سراغ دکمه ی چهارم دیگه طاقت نمیاری و ......

تمام اون خنده های حرص آور و زورکی ای که از همون لحظه ی اول چون عین خروس بی محل اومده توی اتاق و تمرکزتو بهم زده ولی نمی خواستی بفهمه رو بهش زدی ، همشو یکجا با انتهای کتاب توی فرق سرش خالی می کنی و میگی :

الاغ ، اینو فردا اگه بیافتم ، تو دهنت سرویس میشه واسه یه ترم دیگه خوندم ؟!

پ . ن : من عاشق این لحظه های پر احساسم ..

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

21 " مو "


امروز موهامو کوتاه کردم ..
یه مدتی میشد سراغشون نرفته بودم .. خیلی بلند شده بودن ..خب بد هم نبود ، یعنی خودم خیلی خوشم می اومد ..
اما امروز تصمیم گرفتم بالاخره موهامو بسپرم به قیچیه آرایشگر ..
به ازای هر قیچی ای که به موهام می زد 4 تا لیچار تو دلم بارش می کردم ، مردک .... .... .... .. من گفتم کوتاشون کن تو باید اینجور با ولع می افتادی توش ؟ !! .. .... ....
خلاصه از وقتی که اومدم خونه مدام آینه تو دستم بود و خودمو برانداز می کردم .. قیافه ام خیلی تغییر کرده بود .. بدجوری روش حساس شده بودم ..
مامان یه دو سه باری از جلوم رد شد اما چیزی نگفت .. تا اینکه بعد از یه مدتی طاقت نیاورد و بالاخره گفت :
اخه چی می خوای از جوون اون آینه ؟
حرفای مامان همیشه برام آرامش بخش و روحیه دهنده بود ، واسه همین گفتم :
احساس می کنم یه طوری شدم ..
مامان : یعنی چی ؟ چطوری ؟
     : چه می دونم ، حس می کنم موهامو زدم بدقیافه و بدترکیب شدم ..
مامان یه نگاهی بهم انداخت و گفت : اما به نظر من قبلن هم همین بودی ..
     : یعنی قبلن هم بدترکیب بودم ؟
مامان یکم فکر کرد و گفت : اوممم ، حالا اسم بدترکیب روش نذاریم ، اما تغییری هم نکردی ..
خیلی دلم می خواد احساس کنم دارم آروم میشم اما نمی دونم چرا این حسو ندارم ..
     : اوهوم ، الان کلی روحیه گرفتم ، کلن دگرگون شدم ، میگم مامان غذات رو گازه ، نسوزه یه وقت ؟ !

20 ".."


۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

19 " یک تجربه ی بد "


تا حالا شده یه چیزی گم کنی ؟ یعنی یه چیزی که قابل گم شدن نباشه اما تو حس کنی نیست یا کم شده ؟ ..
امروز یه روز گرم تابستونی بود ، یکی از دوستام اومد پیشم و ازم خواست چون تنهاست تا یه جایی همراهش برم ..
خلاصه منم رو حساب مرام کشی قبول کردم ..
دوتایی سوار موتورش شدیم و راه افتادیم .. اون جلو نشست و منم رو ترکش ..
مسیر نسبتن طولانی ای بود ، اوایل با حرف زدن از همه جا گذشت ، بعد کم کم رسید به تماشای طبیعت و بعد هم ..
یه 20 دقیقه ای میشد روی موتور نشسته بودیم ، همینجور داشتم از دیدن طبیعت لذت می بردم که آروم آروم یه چیزایی احساس کردم .. یه چیز غیر طبیعی ..
روش زوم شدم ، اوهوم ، حدسم درست بود ، موضوع مربوط بود به من و زین موتور ..
احساسم می گفت این وسط یه چیزی غیر عادیه .. یه چیزی که باید باشه اما نیست ..
بین من و زین فقط 5 تا لایه بود ، پوسته ی خود زین ، شلوارم ، شورتم ، پوستم و استخوان لگنم ..
یعنی چی ؟ توی این مسیر لایه ی مجهول وجود داره ، پس باسنم کجاست این وسط ؟ !!
فکرم هزار راه نرفته رو رفت .. معادله ی یک مجهولی خیلی سختی بود ، یاد حرف اون پرستاری افتادم که همیشه موقع ی آمپول زدن بهم می گفت : آخه من کجای اینو آمپول بزنم ؟ هر جا سوزن فرو کنم میرسم به استخون ..
منم همیشه با خنده بهش جواب می دادم : یه سوزنه کوچوله ، مگه می خوای به چاه نفت برسی ؟ ..
و اونم همیشه توی همین لحظه همچین فرو می کرد که خنده رو روی لبام می خشکوند ..
غصه ی ایسنو داشتم که اگه وضع به همین منوال پیش بره توی مریضیه بعدی آمپولامو چیکار کنم ؟ ..
دیگه کم کم افکار خاک بر سری هم داشت به سرم می زد ..
تو فکر فقود شدن این لایه ی حیاتی بودم که دوستم گفت : آخ غریبه ، باسنم آسفالت شد از بس روی موتور نشستم ، زین موتور دهنمو سرویس کرد ، یکم واستیم بعد راه بیافتیم ..
پ . ن 1 : خوب شد واستادیم وگرنه از ترس بی باسنی فشارم داشت می افتاد .. خودتون می دونید دیگه ، یه آدمیزاده و همین یه تیکه ماهیچه اش ، ما هم که خوش مرام ، سرمون بره تهمون جایی نمیره ..

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

18 " سکوت "


همیشه چشمانی هست برای گریستن ..
دلی هست برای تنگ شدن ..
حرفهایی هست برای گفته شدن ..
 سری هست چشم انتظار یک آغوش گرم ..
و حلقه ی گم شده ی این چرخه ی تکراری شانه ی امنیست که همان آغوش گرم را به همراه دارد ..
شانه هایت را همیشه برای چشمان گریان آنچنان باز کن که اگر دریای خون بارید آغوشت کشتیه نجاتی برای رهایی آن چشمان از غم باشد ..
چند وقت پیش بود ، طرفای ساعت 3 صبح .. همه جا آروم و خلوت ..
توی داروخانه نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم .. غرق کتاب بودم که حضور یک نفر توی داروخانه منو از کتاب کشید بیرون ..
یه پسر تقریبن 18-19 ساله ، با لباسای معمولی ، عین همه ی آدمای دیگه .. اما نه ، توی ظاهر یه تفاوت های کوچولویی داشت ، یه پسر 18-19 ساله ی معمولی ولی با معلولیت جسمی .. از اینایی که تمام بدنشون موقع ی حرکت و راه رفتن می لرزه ..
اومد جلو و خیلی مودبانه سلام کرد .. بنده خدا همون سلام گفتنش دو دقیقه طول کشید .. جوابشو دادم ، فکر کردم دارویی چیزی می خواد ، اما دیدم چشماش قرمز شد و با بغض شد : مامانم منو ول کرده توی خیابون ..
جا خوردم ، همینجوری داشتم نگاش می کردم که ادامه داد :
من بدون مامانم نمی تونم زندگی کنم ، واسش زنگ بزن بیاد منو ببره ..
خشکم زده بود ، مات مونده بودم ، خیلی دلم براش سوخت ، با حالت ناراحتی گفتم : اما من که شماره ی مامانتو ندارم ..
دیدم شروع کرد به گفتن شماره .. اصلن فکرشو نمی کردم درست باشه اما شماره ی مادره رو از حفظ بود ..
شماره رو گرفتم ، یه خانومی گوشیو برداشت ، ماجرای پسرکو براش تعریف کردم ، حرفام که تموم شد گفت :
اوهوم ، اون پسر منه ، دیگه از دستش خسته شدم ، نمی تونم نگهش داشته باشم ..
گفتم هر چی باشه اون پسرته ، این که انصاف نیست نصفه شبی وسط خیابون ولش کردی ..
کلی باهاش حرف زدم ، از هر دری که می شد رفتم جلو ، اما آخرش برگشت بهم گفت : اگه خیلی دلت براش می سوزه پیش خودش نگهش داشته باش ..
بعد هم گوشیو قطع کردم .. وا رفتم .. یعنی این زن واقعن یه مادر بود ؟
تو فکرش بودم که پسرک گفت : مامانم میاد دنبالم ؟
مونده بودم چی بگم ، یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم : تو که اینقدر حافضه ات خوب کار می کنه خب برو پیش پلیس تا ببرتت خونه ..
گفت : نه ، پلیس نه ، اونا مسخره ام می کنن ..
بعد هم شروع کرد به گریه کردن و وسط گریه هاش گفت : می دونم ، مامانم دنبالم نمیاد ، اون دیگه منو دوست نداره ..
بدجوری بهم ریختم ، نشوندمش روی صندلی و لیاون آب دادم دستش ، همین موقع چند تا مشتری اومدن تو و داروخانه یکم شلوغ شد .. حواسم رفت سمت سفارش مشتری ها و وقتی خلوت شد دیدم پسرک دیگه سر جاش نیست .. رفتم بیرون و یکم اطرافو دنبالش گشتم اما نمی دونم یهو کجا غیبش زد ..
گوشیو برداشتم و دوباره شماره ی مامانه رو گرفتم ، می خواستم بهش بگم حداقل بیا بچه اتو ببر به بهزیستی ای جایی تحویل بده .. اما فقط پشت گوشی یه چیزو شنیدم :
تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ..
پ . ن 1 : درسته اون پسر معلولیت جسمی داشت اما ذهنش رشد کرده بود و به اندازه ی یه پسر 18-19 ساله غرور داشت ..
پ . ن 2 : دقیقن قصد نصیحت کردن دارم اما نمی دونم چی باید بگم ، گاهی وقتا سکوت بلندترین فریادیه که میشه زد ..