۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

19 " یک تجربه ی بد "


تا حالا شده یه چیزی گم کنی ؟ یعنی یه چیزی که قابل گم شدن نباشه اما تو حس کنی نیست یا کم شده ؟ ..
امروز یه روز گرم تابستونی بود ، یکی از دوستام اومد پیشم و ازم خواست چون تنهاست تا یه جایی همراهش برم ..
خلاصه منم رو حساب مرام کشی قبول کردم ..
دوتایی سوار موتورش شدیم و راه افتادیم .. اون جلو نشست و منم رو ترکش ..
مسیر نسبتن طولانی ای بود ، اوایل با حرف زدن از همه جا گذشت ، بعد کم کم رسید به تماشای طبیعت و بعد هم ..
یه 20 دقیقه ای میشد روی موتور نشسته بودیم ، همینجور داشتم از دیدن طبیعت لذت می بردم که آروم آروم یه چیزایی احساس کردم .. یه چیز غیر طبیعی ..
روش زوم شدم ، اوهوم ، حدسم درست بود ، موضوع مربوط بود به من و زین موتور ..
احساسم می گفت این وسط یه چیزی غیر عادیه .. یه چیزی که باید باشه اما نیست ..
بین من و زین فقط 5 تا لایه بود ، پوسته ی خود زین ، شلوارم ، شورتم ، پوستم و استخوان لگنم ..
یعنی چی ؟ توی این مسیر لایه ی مجهول وجود داره ، پس باسنم کجاست این وسط ؟ !!
فکرم هزار راه نرفته رو رفت .. معادله ی یک مجهولی خیلی سختی بود ، یاد حرف اون پرستاری افتادم که همیشه موقع ی آمپول زدن بهم می گفت : آخه من کجای اینو آمپول بزنم ؟ هر جا سوزن فرو کنم میرسم به استخون ..
منم همیشه با خنده بهش جواب می دادم : یه سوزنه کوچوله ، مگه می خوای به چاه نفت برسی ؟ ..
و اونم همیشه توی همین لحظه همچین فرو می کرد که خنده رو روی لبام می خشکوند ..
غصه ی ایسنو داشتم که اگه وضع به همین منوال پیش بره توی مریضیه بعدی آمپولامو چیکار کنم ؟ ..
دیگه کم کم افکار خاک بر سری هم داشت به سرم می زد ..
تو فکر فقود شدن این لایه ی حیاتی بودم که دوستم گفت : آخ غریبه ، باسنم آسفالت شد از بس روی موتور نشستم ، زین موتور دهنمو سرویس کرد ، یکم واستیم بعد راه بیافتیم ..
پ . ن 1 : خوب شد واستادیم وگرنه از ترس بی باسنی فشارم داشت می افتاد .. خودتون می دونید دیگه ، یه آدمیزاده و همین یه تیکه ماهیچه اش ، ما هم که خوش مرام ، سرمون بره تهمون جایی نمیره ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر