۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

21 " مو "


امروز موهامو کوتاه کردم ..
یه مدتی میشد سراغشون نرفته بودم .. خیلی بلند شده بودن ..خب بد هم نبود ، یعنی خودم خیلی خوشم می اومد ..
اما امروز تصمیم گرفتم بالاخره موهامو بسپرم به قیچیه آرایشگر ..
به ازای هر قیچی ای که به موهام می زد 4 تا لیچار تو دلم بارش می کردم ، مردک .... .... .... .. من گفتم کوتاشون کن تو باید اینجور با ولع می افتادی توش ؟ !! .. .... ....
خلاصه از وقتی که اومدم خونه مدام آینه تو دستم بود و خودمو برانداز می کردم .. قیافه ام خیلی تغییر کرده بود .. بدجوری روش حساس شده بودم ..
مامان یه دو سه باری از جلوم رد شد اما چیزی نگفت .. تا اینکه بعد از یه مدتی طاقت نیاورد و بالاخره گفت :
اخه چی می خوای از جوون اون آینه ؟
حرفای مامان همیشه برام آرامش بخش و روحیه دهنده بود ، واسه همین گفتم :
احساس می کنم یه طوری شدم ..
مامان : یعنی چی ؟ چطوری ؟
     : چه می دونم ، حس می کنم موهامو زدم بدقیافه و بدترکیب شدم ..
مامان یه نگاهی بهم انداخت و گفت : اما به نظر من قبلن هم همین بودی ..
     : یعنی قبلن هم بدترکیب بودم ؟
مامان یکم فکر کرد و گفت : اوممم ، حالا اسم بدترکیب روش نذاریم ، اما تغییری هم نکردی ..
خیلی دلم می خواد احساس کنم دارم آروم میشم اما نمی دونم چرا این حسو ندارم ..
     : اوهوم ، الان کلی روحیه گرفتم ، کلن دگرگون شدم ، میگم مامان غذات رو گازه ، نسوزه یه وقت ؟ !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر