۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

18 " سکوت "


همیشه چشمانی هست برای گریستن ..
دلی هست برای تنگ شدن ..
حرفهایی هست برای گفته شدن ..
 سری هست چشم انتظار یک آغوش گرم ..
و حلقه ی گم شده ی این چرخه ی تکراری شانه ی امنیست که همان آغوش گرم را به همراه دارد ..
شانه هایت را همیشه برای چشمان گریان آنچنان باز کن که اگر دریای خون بارید آغوشت کشتیه نجاتی برای رهایی آن چشمان از غم باشد ..
چند وقت پیش بود ، طرفای ساعت 3 صبح .. همه جا آروم و خلوت ..
توی داروخانه نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم .. غرق کتاب بودم که حضور یک نفر توی داروخانه منو از کتاب کشید بیرون ..
یه پسر تقریبن 18-19 ساله ، با لباسای معمولی ، عین همه ی آدمای دیگه .. اما نه ، توی ظاهر یه تفاوت های کوچولویی داشت ، یه پسر 18-19 ساله ی معمولی ولی با معلولیت جسمی .. از اینایی که تمام بدنشون موقع ی حرکت و راه رفتن می لرزه ..
اومد جلو و خیلی مودبانه سلام کرد .. بنده خدا همون سلام گفتنش دو دقیقه طول کشید .. جوابشو دادم ، فکر کردم دارویی چیزی می خواد ، اما دیدم چشماش قرمز شد و با بغض شد : مامانم منو ول کرده توی خیابون ..
جا خوردم ، همینجوری داشتم نگاش می کردم که ادامه داد :
من بدون مامانم نمی تونم زندگی کنم ، واسش زنگ بزن بیاد منو ببره ..
خشکم زده بود ، مات مونده بودم ، خیلی دلم براش سوخت ، با حالت ناراحتی گفتم : اما من که شماره ی مامانتو ندارم ..
دیدم شروع کرد به گفتن شماره .. اصلن فکرشو نمی کردم درست باشه اما شماره ی مادره رو از حفظ بود ..
شماره رو گرفتم ، یه خانومی گوشیو برداشت ، ماجرای پسرکو براش تعریف کردم ، حرفام که تموم شد گفت :
اوهوم ، اون پسر منه ، دیگه از دستش خسته شدم ، نمی تونم نگهش داشته باشم ..
گفتم هر چی باشه اون پسرته ، این که انصاف نیست نصفه شبی وسط خیابون ولش کردی ..
کلی باهاش حرف زدم ، از هر دری که می شد رفتم جلو ، اما آخرش برگشت بهم گفت : اگه خیلی دلت براش می سوزه پیش خودش نگهش داشته باش ..
بعد هم گوشیو قطع کردم .. وا رفتم .. یعنی این زن واقعن یه مادر بود ؟
تو فکرش بودم که پسرک گفت : مامانم میاد دنبالم ؟
مونده بودم چی بگم ، یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم : تو که اینقدر حافضه ات خوب کار می کنه خب برو پیش پلیس تا ببرتت خونه ..
گفت : نه ، پلیس نه ، اونا مسخره ام می کنن ..
بعد هم شروع کرد به گریه کردن و وسط گریه هاش گفت : می دونم ، مامانم دنبالم نمیاد ، اون دیگه منو دوست نداره ..
بدجوری بهم ریختم ، نشوندمش روی صندلی و لیاون آب دادم دستش ، همین موقع چند تا مشتری اومدن تو و داروخانه یکم شلوغ شد .. حواسم رفت سمت سفارش مشتری ها و وقتی خلوت شد دیدم پسرک دیگه سر جاش نیست .. رفتم بیرون و یکم اطرافو دنبالش گشتم اما نمی دونم یهو کجا غیبش زد ..
گوشیو برداشتم و دوباره شماره ی مامانه رو گرفتم ، می خواستم بهش بگم حداقل بیا بچه اتو ببر به بهزیستی ای جایی تحویل بده .. اما فقط پشت گوشی یه چیزو شنیدم :
تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ..
پ . ن 1 : درسته اون پسر معلولیت جسمی داشت اما ذهنش رشد کرده بود و به اندازه ی یه پسر 18-19 ساله غرور داشت ..
پ . ن 2 : دقیقن قصد نصیحت کردن دارم اما نمی دونم چی باید بگم ، گاهی وقتا سکوت بلندترین فریادیه که میشه زد ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر