۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

22 " احساس "

فردا امتحان داری .. یه امتحان خیلی مهم .. اما نرسیده بودی قبلن بخونیش ، خیلی هم سخته ..

روی تخت دراز کشیدی و مشغول خوندی ، فضای خونه هم آروم و ساکته .. توی همون حالت داری درستو می خونی که عشقت ، همرست ، همه ی زندگیت میاد توی اتاق ..

یه نگاه بهش می ندازی ، حتا نگاه کردن به قیافه اش هم برات آرامش بخشه ..

یه لبخند می زنی و دوباره سرتو می کنی توی کتاب ..

بعد از چند دقیقه عشقت میاد کنار تخت می شینه ..

دوباره به اون تندیس آرامش نگاه می کنی و لبخند می زنی ، لبخند می زنه و تو باز میری سراغ کتاب ..

بعد از چند دقیقه عشقت میاد روی تخت و کنارت دراز می کشه ، یه دستتو می ذاری زیر سرش و یه لبخند می زنی و با دست دیگه ات کتابو میگیری و همینجور مشغول خوندن میشی ..

یکم که می گذره عشقت میاد روت دراز می کشه .. سرشو می بوسی و لبخند می زنی و کتابو میاری بالاتر و بازم مشغول میشی ..

عشقت گوشه ی لبتو می بوسه ، تو هم کم نمیاری و ...... خلاصه بازم میری سراغ کتاب ..

چند دقیقه بعد عشقت دکمه ی اول پیرهنتو باز می کنه ، و تو همونجور که سرت تو کتابه لبخند میزنی ..

دکمه ی دوم رو باز می کنه ، نیشخند می زنی ..

دکمه ی سوم رو باز می کنه ، می خندی ..

و وقتی می ره سراغ دکمه ی چهارم دیگه طاقت نمیاری و ......

تمام اون خنده های حرص آور و زورکی ای که از همون لحظه ی اول چون عین خروس بی محل اومده توی اتاق و تمرکزتو بهم زده ولی نمی خواستی بفهمه رو بهش زدی ، همشو یکجا با انتهای کتاب توی فرق سرش خالی می کنی و میگی :

الاغ ، اینو فردا اگه بیافتم ، تو دهنت سرویس میشه واسه یه ترم دیگه خوندم ؟!

پ . ن : من عاشق این لحظه های پر احساسم ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر