۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

37 " واکنش "


چه روزیه امروز .. هوا خوب .. دنیا خوب .. منم خوب .. یک روز معمولی ولی با انرژی مثبت ..
سر ظهر بود ، رفتم یه ماست بگیرم ، وای چقدر خلوته اینجا ..
ماستو گرفتم و تو راه برگشت دیدم توی کوچه همچنان کسی نیست ..
یادش بخیر بچگی ها ، اون موقع ها وقتی سر ظهر از مدرسه تعطیل می شدیم تازه یه بُعد جدیدی از شیطنت ها شروع میشد ..
از در مدرسه که می اومدیم بیرون اولین کاری که می کردیم چند تا آدامس می خریدیم .. تقریبن نصفه راهو لب و دهنمون می چرخید و تاپ تاپ آدامس می ترکوندیم تا حسابی واسه ی نصفه ی دیگه ی مسیر آماده شه ..
وقتی می پیچیدیم داخل کوچه تازه کارمون شروع می شد ..
مواد لازم :
1- سر ظهر
2- یک کوچه ی خلوت
3- یه آدامس جویده شده ..
4- یه آدام بیکار ..
توی شیمی هم داریم ، یک واکنش خودبه خودی در حضور تمام عناصر و با شرایط لازم به صورت خود به خود انجام میشه ..
اوممم ، کار ما توجیه علمی هم داشت ، پس نمی تونم خودمو سرزنش کنم ..
وقتی ما می پیچیدیم تو کوه ، شرایط لازم برای انجام واکنش فراهم می شد ..
آدامسو در می آوردیم ، خیلی ریلکس می رفتیم سمت یه خونه ، آدامسو ورز می دادیم و صاف می چسبونیدم تن زنگشون ..
وای چه حالی می داد وقتی صدای صاب خونه در می اومد .. آی می خندیدیم ..
یه چند سالی از اون دوران می گذره ، اما یادم نمیاد توی شیمی خونده باشیم واکنش خود به خود مربوط به زمان خاصی باشه ..
هوسه دیگه ، میاد ، درسته یکی از اجزای اصلی واکنش (آدامس) نبود ، اما خدا واسه چی انگشتو خلق کرده ، بالاخره باید یه جایی بدرد بخوره ..
یکم به اطراف نگاه کردم ، کسی نبود ، رفتم سمت یه خونه و انگشتمو بردم طرف زنگ ..
نزدیک و نزدیک تر .. و باز هم نزدیک تر ..
انگشتم هنوز به زنگ نرسیده بود که یهو یه صدایی گفت :
به به ، سلام آقای فلونی ، مشتاق دیدار ..
     : هوم ؟ .. جونم ؟
صدا : آیفن ، از آیفن دارم حرف می زنم .. بیکار نشسته بودم گفتم یه نگاه بیرون بندازم شما رو اینجا دیدم ، چطورین ؟ خوبین ؟
     : همچنان هوم !! مرسی خوبم ، شما چطورین ؟ !
صدا : منم خوبم ، آقای فلونی کاری داشتین اومدین اینجا ؟
     : !! نه .. ریگ رفته بود تو کفشم اومد این کنار درش بیارم .. اوخ اوخ ..
پ . ن 1 : این است تفاوت دو نسل ، زمان ما آیفن ها دوربین نداشتن ، آیفن غیر تصویری یعنی کاتالیزگر واکنش ، اینو یادم نبود ..
پ . ن 2 : آخرش نفهمیدم اونجا خونه ی کی بود ..

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

36 " شب یلدا "


پ . ن 1 : تعبیر هر تفالی که می زنین اینه :
عمرتون به بلندای شب یلداست ..
دلتون به زلالیه آئینه هاست ..
و روزگارتون به گرمای محفل ماست ..
پ . ن 2 : امیدوارم هندونه ی شب یلدا به سفیدی دندوناتون و رختون از عصبانیت به سرخی انار باشه ..
پ . ن 3 : دوستتون دارم .. سبد سبد ..

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

35 " راه حل "


دیروز هوا هوای بارون بود توی شمال ، اونم چه بارونی ..
خیابونها هم که قربونش برم انقدر تراز و بدون نقصن ساخته شدن که خیلی کم پیش میاد یه جا آب جمع شه .. اما خب ، شانس خوب یا بد من ، جلوی داروخانه معمولن با یه پاچ آب رودخونه راه می افته دیگه چه برسه به بارون ..
شبی شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت داروخانه .. بازم با این بارون کلی آب جمع شده بود اون جلو .. باید یه مسیری رو دور می زدم تا از آب رد شم .. عرضش تقریبن 1-1.5 متری میشد ..
نصفه شبی بتمن بازیم گل کرد ، کی می خواست اون مسیرو دور بزنه .. یه پرش از روی مانع اس فقط ، چیزی نیست ..
با اعتماد به نفس کامل چند قدم رفتم عقب و سریع برگشتم جلو و پرواز از روی گودال آب شروع شد ..
جررررررررررررررررررر..
و اون طرف گودال با موفقیت فرود اومدم ..
اما .. اما یه جای کار می لنگه انگار .. اوهوم ، واقعن هم می لنگید .. خاک بر سرم ، جر خورده بودم .. یعنی خشتک شلوارم جر خورده بود ..
این موقع شب ، توی داروخانه ، من با این خشتک چیکار می کردم آخه ؟
به هر بدبختی ای بود خودمو جمع و جور کردم و رفتم توی داروخانه ..
خوش شانسیم اونجای بود که اوورکت پوشیده بودم و تا روی زانوهام می اومد .. همکارام مدام گیر میدادن خب درش بیار ، توی داروخانه که گرمه ..
اوهوه .. اوهوه ..
منم مثلن سرفه می کردم و می گفتم سرما دارم ، سردمه ..
کاریشم نمی تونستم بکنم .. نخ و سوزن گیر نمی اومد اونجا ..
خلاصه یه چند ساعتی رو همونجور شرشر عرق ریختم تا اینکه چشمم افتاد به یه راه نجات .. یه امید به زندگی در قلبم روشن شد ..
راه نجاتو از روی میز برداشتم و سریع پریدم تو دستشویی ..
دینگ .. دینگ ..
شروع کردم به منگنه کردن درز شلوار ..
آخیش ، چه خوبه آدم گاهی وقتا از عقلشم کار بکشه .. اوهوم .. درست شد ، از اولشم بهتر از آب در اومد ..
کشیدم بالا و از دستشویی اومدم بیرون ..
نیشم تا بناگوش باز شده بود .. شوخحال و سر حال بی هوا نشستم روی صندلی و .....
اوخ ، آخ ، آه ، اوفففففففففففففففف
پ . ن 1 : یکی از منگنه ها سرش باز مونده بود ..
پ . ن 2 : غرور یک مرد یعنی این :
یه منگنه ی دو شعبه تا آرنج بره تو باسنت ، از چشمات اشک بیاد ، فریادتو تو گلو قورت بدی و فقط یه لبخند ملیح رو لبت بنشونی ..
پ . ن 3 : خاک بر سری شدم رفت ..

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

34 " لحظه های عاشقی "


همه چیز از اون روز شروع شد .. همونجا وسط کافی شاپ .. من بودم و تو .. روبروی هم ، دو تا شیر موز هم بینمون بود .. چشم توچشم هم بودیم .. نگاهامون با هم حرف می زد تا اینکه بالاخره اون چیزی که نباید شد ..
یه عشق ممنوعه اتفاق افتاد .. دو تا پسر عاشق هم شدن ..
اونقدر که بی شرم و حیا ، بدون ترس از یه جمع شلوغ ، از جاشون بلند شدن ، سراشونو به هم نزدیک کردن و ......

دستامون تو دست هم بود ، من و تو ، وسط خیابون ، بهم لبخند زدی و گفتی : میریم یه مخلوط بخوریم ؟
ته دلم داشتم پاره میشدم واسه مخلوط ولی ناز کردم و گفتم نه ..
اما تو یه لبخند زدی و سریع بغلم کردی و همونجور که منو می بردی سمت بستنی فروشی به بوسه به ......

من و تو تنها بودیم ، توی یک اتاق .. هوا گرم بود ، جفتمون با رکابی و شلوارک بودیم .. تو نشسته بودی و من سرمو گذاشته بودم روی پاهات .. تو انگشتات توی موهام بود ، منم نگام به صورت زیبات ..
دیگه هوا خیلی گرم شد ، خواستم شلوارکتو در بیارم و ......

با هم رفتیم پیش دکتر ، من و تو ، لبخندی که بهم می زدی توی اون موقعیت یه دنیا برام می ارزید ، خیلی دردمو آروم می کرد .. دکتر به جفتمون گفت باید بریم سونوگرافی ، وقتی رفتیم جوابو بگیریم یه نگاه به هر دوتامون کرد و گفت ......
مامان : غریبه ، غریبه ، پاشو ناهار حاضره ..
پ . ن 1 : اه ، دهنه خوابو سرویس ، مردم خواب می بینن ما هم خواب می بینیم .. چهارتا صحنه رفت همشو نصفه ، آخرش نذاشت ببینم ته هر کدومشون به کجا می کشه ..
پ . ن 2 : تو صحنه ی چهارم فکر بد نکنین ، توی خواب کلیه درد داشتم رفتم سونو ..
پ . ن 3 : از دیروز که بیدار شدم بدجوری گیج و منگم ، این خوابه خیلی ذهنمو مشغول کرده ، نکنه پول شیر موز و مخلوطو من حساب کرده باشم ؟!

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

33 " تراژدی "


از وقتی مامان مریض شده بود منو بابا داشتیم تو خونه کم کم رنگ آرامشو میدیم ..
تا اینکه دیروز بالاخره مامان تصمیم گرفت دوباره به همون مهمونی های زنانه ای که توش عضو بود برگرده ..
توی اون جمع ، زن ها توی درست کردن غذا چشم تو هم چشمی دارن .. هر بار یکی از اونا یه غذای جدید اختراع می کنه و پزشو به بقیه میده ..
و پیوستن دوباره ی مامان به این جمع بدان معناست که من و بابای گراممم دوباره شدیم موش آزمایشگاهی مامان گرامی ..
یه چیزی درست می کنه می ذاره جلومون ، اگه زنده موندیم که هیچ ، اما اگه تلف شدیم نتیجه این میشه :
فرمول غذا باید عوض شه .. همین ..
پ . ن 1 : پریشب خواب دیدم یه ککتل مرغ افتاده دنبالم می خواد منو بخوره .. بی خود نبود نگران بودم ..
پ . ن 2 : بهتره یه آب دهن قورت بدم ..
 پ . ن 3 : دلم می خواهد زنده بمانم ..


۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

32 " +1 "


ساعت طرفای 5:30 صبح بود ، تو اوج خلوتی داروخانه یه آقایی سراسیمه اومد تو داروخانه و گفت :
آقا ، آقا به دادم برس ، فک کنم کاندومم پاره شده ..
     : هوم ؟! سلام ، کاندوم پاره کردی ؟!
آقاهه : آره ..
     : خب حتمن بد کار می کنی دیگه ..
آقاهه : هی هی هی ، دست رو دلم نذار که خونه .. کار چیه ، بیگاریه ..
     : اخی ، واقعن چقدرم سخته برات .. قابل درکه ..
آقاهه : حالا باید چیکار کنم ؟
     : کاری نداره ، یه کانودم دیگه میگیری ، یه قرص فوری هم میدی بهش ..
آقاهه : هی آقا ، من اگه پول داشتم مدام کاندوم عوض کنم که اینجا نبودم .. همینشم که داشتم از وقتی که یادم میاد دارم استفاده می کنم ..
     : جان ؟! بابا چه نفسی داشته کاندومه ..
آقاهه : تا تونستم ازش کار کشیدم ، صبح ، شب ، دم ظهر ، وقت و بی وقت .. راستش امروز از صبح داشتم تنهایی روش کار می کردم ، دیدم نه بابا ، کار من یکی تنها نیست ، زنگ زدم رفقا هم اومدن ، از ظهر به این طرف با رفقا هستیم سرش ..
     : بیا ، رفیق خوب همینجور جاها به درد آدم می خوره دیگه .. پس گروهی هم هست ؟ بابا قربون اشتهاتون ، از صبح تا حالا ..؟
آقاهه : سخت هست ، اما ما بازم راضیئیم به رضای خدا ..
     : دمتون گرم ، خدا بهتون قوت بده ..
آقاهه : من الان باید برم بازم ادامه بدم ، رفقا دست تنهان .. باید تا صبح تمومش کنیم .. به نظرت باند کشی ببندم دورش خوبه ؟
     : باند کشی ؟ ! بیخیال عزیز من ، یکم کوتاه بیا ..
آقاهه : نه ، نمیشه ، باید زودتر چاله اشو پر کنیم ، وگرنه بازم یکی می افته توش ..
دیگه زدم زیر خنده و گفتم : چقدرم به فکر همشهریاتی .. حالا چی شد پاره شد ؟
آقاهه : چی بگم ، رفیقم حواسش نبود با بیل زد بهش ..
دهنم باز موند : هان ؟ با چی زد زد بهش ؟!!
آقاهه : تو ایران که همه دلشون می خواد فقط سوراخ کنن .. دو تا کوچه بالاتر داریم چاله ی آب و فاضلابو پر می کنیم ، یکی از رفقا حواسش نبود با بیل زد به پام ، فک کنم کاندوم پام پاره شد ..
     : آها ، همین کوچه بالائیه .. می دونم کجا رو میگی .. واستا ببینم .. گفتی با بیل زد کاندوم پاتو پاره کرد ؟
پ . ن 1 : آقاهه ، دلبندم ، اون تاندوم پااِ .. تاندووووم ..
پ . ن 2 : هی می خوام فکرای خاک بر سری نکنم ، اگه بذارن .. اه ..

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

31 " محبت "


امروز صبح خسته و کوفته داشتم از داروخانه بر می گشتم خونه ..
دیدم هوا خوبه دلم نیومد تمام مسیرو با تاکسی برگردم .. تا یه جاهایی رو تصمیم گرفتم پیاده گز کنم ..
خلاصه ، توی یک صبح پاییزی واسه خودم داشتم خاله مهستی زمزمه می کردم و می رفتم که کنار جاده چشم افتاد به یه قورباغه ..
آخی ، فک کنم بنده خدا می خواست از جاده رد بشه ولی پشت به پشت ماشین می اومد و نمی ذاشت ..
از کنارش رد شدم ، اما هنوز چند قدم دورتر نشده بودم که وجدانم یه لگد بهم زد و گفت :
اوهوی غریبه ، پس حس هم نوع دوستیت کجا رفته ؟ اون قورباغه احتیاج به کمک داره ..
     : وجدان جون ، منم می دونم ، اما خب ، یه مشکل کوچولویی هست ..
وجدان : هوم ؟
     : راستش من از قورباغه می ترسم ..
وجدان : اااا ، مرد گنده ، خجالت بکش ، با این همه تن از یه جقله قورباغه می ترسی ؟ .. واقعن که ..
با این حرفش به غرورم برخورد .. باید به وجدانم یه چیزایی رو ثابت می کردم .. اما خب ، ترسو هم نمیشد کاریش کرد .. یکم به اطراف نگاه کردم ، یه جعبه ی خالی اون گوشه افتاده بود ، جعبه رو گذاشتم جلوی قورباغه و با چوب انقدر سیخش دادم تا بالاخره رفت توی جعبه ..
جعبه رو گرفتم و رفتم اون سمت جاده و گذاشتمش پایین ..
قورباغه وقتی از جعبه بیرون اومد یه نگاهی به جاده و اطراف انداخت و بعد هم به من نگاه کرد ..حتمن داشت ازم تشکر می کرد ..
     : ای بابا ، تشکر لازم نبود ، وظیفه ی اخلاقی و انسانیم بود ..
بهش لبخند زدم و به راه خودم ادامه دادم .. حس غرور آفرینیه وقتی به یکی کمک می کنی ، احساس می کردم زمین زیر پامه ..
یکم که دورتر شدم برگشتم ببینم قورباغه داره چیکار می کنه .. اما اون سر جاش نبود ، با خودم گفتم حتمن رفته پیش خانواده اش .. آخی ..
توی همین فکرا بودم که ا ، قورباغه وسط جاده اس .. انقدر از بین ماشینا پرید تا بالاخره برگشت سرجای اولش و یکراست رفت توی جوی آب ..
کفرم در اومد ، بی شعور نفهم ، تویی که نمی خواستی بیای اینطرف بیجا کردی کنار جاده ایستاده بودی .. منو باش از جان و دل مایه گذاشته بودم ..
پ . ن : تحویل بگیر وجدان خان ، هر کسی لیاقت محبت نداره ..

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

30 " فرشته مهربون "


هی هی هی ، دنیای بچگی ها چه دنیای قشنگیه .. فارغ از تمام درد و مسائل روز بودیم ، بزرگترین گردبادی که ممکن بود روزمونو خراب کنه تحریم از شکلات به خاطر تنبیه یه کار بد بود ..
دنیای کوچیک اما دوست داشتنی ای داشتیم ، شیرینی اون دنیا هم بیشتر به خاطر این بود که رهبر و همه کاره ی اون دنیا خودمون بودیم ، قانون وضع می کردیم ، واسه عروسکای بد دادگاه تشکیل می دادیم و حکم صادر و اجرا می کردیم ، خلاصه اینکه خدایی می کردیم واسه خودمون ..
یه بخش قشنگی از اون دنیا که خود من خیلی دوستش دارم استدلال هایی بودکه در مورد مسائل داشتیم ، چقدر ساده و سطحی و بچگانه بود ، اما در عین حال واقعن بهش اعتقاد داشتیم ..
امروز روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم از پنجره بارونو نگاه می کردم ، یهو دلم پر کشید به همون دنیای بچگی و همون استدلالاش ..
یادمه کوچولو که بودم مامانم وقتی از فرشته ها واسم حرف می زد همش می گفت اونا توی آسمونان ، همه ی فرشته ها خوبن و برای ما شادی و برکت میارن ..
از اون طرف وقتی از آسمون بارون می اومد همه می گفت داره برکت می باره ..
خب عالم بچگی هاست دیگه ، منم این دو تا جمله رو گذاشته بودم کنار هم و استدلالی که ازش درآورده بودم این بود :
بارون برکته .. فرشته ها برکت میدن ، بارون از طرف فرشته هاست ..
پس نتیجه : هر وقت فرشته ها دستشویی می کنن بارون میاد ..
به این میگن یه استدلال منطقی ..
هر وقت بارون می اومد کلی ذوق می کردم و همش با خودم می گفتم : اگه فرشته ها می دونستن ما بچه ها چقدر از بارون خوشمون میاد زود به زود می اومدن دستشویی ..
با این ذهنیت بودم که یه روز توی آمادگی خانوم معلممون گفت : شما بچه ها همه فرشتهت کوچولوهای من هستین ..
تو پوست خودم نمی گنجیدم .. کلی ذوق کرده بودم ، وای یعنی منم یه فرشته بودم ؟
اون روز سرویسمون نیومد ، خودم راه افتادم سمت خونه ، عین یه فرشته سرمو گرفته بودم بالا و خیلی مغرورانه راه می رفتم ..
یکی دوتا کوچه رو رد کردم تا اینکه سر کوچه سوم ، کنار تیر چراغ برق ، اون زیر ، گوشه ی دیوار یه لونه ی مورچه دیدم ..
کلی شن دور تا دور سوراخ ریخته بود .. چقدر خشک و بی روح بود اون خونه ..
دلم سوخت ، بیچاره بچه مورچه ها ، چقدر دلشمون می خواد آب بازی کنن ..
با خودم گفتم کاش امروز فرشته ها یه کاری بکنن ..
یکم فکر کردم و یه نهیب زدم به خودم و گفتم : خب چرا اون فرشته ها ؟ .. من امروز خودم یه فرشته شدم ، بهتر خودم یه کاری بکنم ..
جو فرشته بودم منو گرفته بود ، جلوی لونه ایستادم و شلوارمو کشیدم پایین و ..........
پ . ن : من اون روز عین یه فرشته ی مهربون بودم واسه بچه مورچه ها اما هنوزم نفهمیدم چرا بعدش مامانم تنبیهم کرد ..