۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

30 " فرشته مهربون "


هی هی هی ، دنیای بچگی ها چه دنیای قشنگیه .. فارغ از تمام درد و مسائل روز بودیم ، بزرگترین گردبادی که ممکن بود روزمونو خراب کنه تحریم از شکلات به خاطر تنبیه یه کار بد بود ..
دنیای کوچیک اما دوست داشتنی ای داشتیم ، شیرینی اون دنیا هم بیشتر به خاطر این بود که رهبر و همه کاره ی اون دنیا خودمون بودیم ، قانون وضع می کردیم ، واسه عروسکای بد دادگاه تشکیل می دادیم و حکم صادر و اجرا می کردیم ، خلاصه اینکه خدایی می کردیم واسه خودمون ..
یه بخش قشنگی از اون دنیا که خود من خیلی دوستش دارم استدلال هایی بودکه در مورد مسائل داشتیم ، چقدر ساده و سطحی و بچگانه بود ، اما در عین حال واقعن بهش اعتقاد داشتیم ..
امروز روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم از پنجره بارونو نگاه می کردم ، یهو دلم پر کشید به همون دنیای بچگی و همون استدلالاش ..
یادمه کوچولو که بودم مامانم وقتی از فرشته ها واسم حرف می زد همش می گفت اونا توی آسمونان ، همه ی فرشته ها خوبن و برای ما شادی و برکت میارن ..
از اون طرف وقتی از آسمون بارون می اومد همه می گفت داره برکت می باره ..
خب عالم بچگی هاست دیگه ، منم این دو تا جمله رو گذاشته بودم کنار هم و استدلالی که ازش درآورده بودم این بود :
بارون برکته .. فرشته ها برکت میدن ، بارون از طرف فرشته هاست ..
پس نتیجه : هر وقت فرشته ها دستشویی می کنن بارون میاد ..
به این میگن یه استدلال منطقی ..
هر وقت بارون می اومد کلی ذوق می کردم و همش با خودم می گفتم : اگه فرشته ها می دونستن ما بچه ها چقدر از بارون خوشمون میاد زود به زود می اومدن دستشویی ..
با این ذهنیت بودم که یه روز توی آمادگی خانوم معلممون گفت : شما بچه ها همه فرشتهت کوچولوهای من هستین ..
تو پوست خودم نمی گنجیدم .. کلی ذوق کرده بودم ، وای یعنی منم یه فرشته بودم ؟
اون روز سرویسمون نیومد ، خودم راه افتادم سمت خونه ، عین یه فرشته سرمو گرفته بودم بالا و خیلی مغرورانه راه می رفتم ..
یکی دوتا کوچه رو رد کردم تا اینکه سر کوچه سوم ، کنار تیر چراغ برق ، اون زیر ، گوشه ی دیوار یه لونه ی مورچه دیدم ..
کلی شن دور تا دور سوراخ ریخته بود .. چقدر خشک و بی روح بود اون خونه ..
دلم سوخت ، بیچاره بچه مورچه ها ، چقدر دلشمون می خواد آب بازی کنن ..
با خودم گفتم کاش امروز فرشته ها یه کاری بکنن ..
یکم فکر کردم و یه نهیب زدم به خودم و گفتم : خب چرا اون فرشته ها ؟ .. من امروز خودم یه فرشته شدم ، بهتر خودم یه کاری بکنم ..
جو فرشته بودم منو گرفته بود ، جلوی لونه ایستادم و شلوارمو کشیدم پایین و ..........
پ . ن : من اون روز عین یه فرشته ی مهربون بودم واسه بچه مورچه ها اما هنوزم نفهمیدم چرا بعدش مامانم تنبیهم کرد ..

۱ نظر:

  1. خب اون فرشته ها، گاهی وقتا تو جلد آدم ها یه کاری می کنن؛ شاید کاری که کردی توی ذهنت اون موقع درست بوده؛ (گرچه خوددمم از این خرابکاری ها زیاد کردم!) شک نکن که تو یه فرشته ای!
    مرسی که به وبلاگم اومدی! جواب هم دادم!

    پاسخحذف