۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

29 " عروسی "

دیشبی خونمون عروسی بود .. یعنی حنابندون یکی از دخترای همسایه بود که اورده بودن توی حیاط خونه ی ما .. یه مهمونی کاملن زنانه .. و این یعنی من و بابا خیلی محترمانه و با تشریفات اداری از خونه پرت شدیم بیرون ..

باز خوب دیشبی شیفتم بود و باید می رفتم داروخانه ، حالا بابا رو نمی دونم چیکار کرد ..

خلاصه اینکه امروز صبح خسته و کوفته از داروخانه برگشتم خونه ..

خواستم کلید بزنم ولی احساس کردم یکم سر و صدا میاد از تو خونه .. با خودم گفتم اول یه زنگ بزنم ببینم چه خبره بعد ..

دیلینگ .. دیلینگ .. دیلینگ ..

مامان : ا ، غریبه ؟ تویی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟!

: خب شیفتم تموم شد اومدم خونه دیگه ..

مامان : نه ، برو یه جای دیگه ، همه هستن ..

: هوم ؟ هستن ؟ مگه مهمونی دیشب نبود ؟!

مامان : بود ، تا پنج و نیم صبح مدام بالا و پایین پریدن ، آخرشم گفتن خسته ان و هیچ کدوم نرفتن خونه ..

: چی ؟ یعنی الان 300 نفر اون بالا خوابیدن ؟ ..

مامان : تقریبن یه همچین چیزی ..

: شوخی می کنی .. یعنی چی ؟ ایستاده خوابیدین ؟

مامان : وای غریبه ، نمی دونی چه وضعی شده اینجا ، جا نبود من روی میز تلفن خوابیده ام از دیشب ، کت و کول واسم نمونده ..

: من الان چیکار کنم مامان ؟خسته ام ..

مامان : چه می دونم ، زنگ همسایه ها رو بزن هر کدوم خونشون خالی بود برو همونجا بخواب دیگه ..

: هوم ؟! مامان ، الان راهکار دادی مثلن ؟

اینو که گفتم یهو صدای جیغ مامان اومد ..

: چیزی شده مامان ؟ اتفاقی افتاده ؟

مامان : وای غریبه ، 2-3 تاشون تکون خوردن الان ..

: مامانم ، مگه وسط یه گله تمساح خوابیدی ؟ آدمیزادن خب .. مامان .. مامان ..

و این فقط صدای بوق ممتد بود که از گوشی شنیده میشد ..

بووووووووووووووقققققققققققققققق ..

پ . ن 1 : فک کنم مامانو خوردن ..

پ . ن 2 : عین جوجه اردک زشت ، زیر بارون ، مستاسل و درمانده ، توی خیابونای شهر شروع کردم به قدم زدن که چشمم افتاد به یه کافی نت خلوت و علی رغم میل باطنیم اومدم توش ..

پ . ن 3 : حالا موندم توی این گیر و واگیر خونه خالی از کجا گیر بیارم .. ؟ !!

۱ نظر: