۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

17 " دوگانگی شخصیت "


چند روز پیش توی یکی از مجلات یه تحقیق روانشناسی خونده بودم که نوشته بود انسانها معمولن به سمت اون چیزی که ندارن و یا نیستن تمایل شدیدی دارن ..
کسی که پول نداره دنبال ثروت میره ، کسی که فرهنگ نداره همش می خواد خودشو با فرهنگ نشون بده ، یا حتا فراتر از اینها در مورد علاقه ی افراد به هم ، به طور مثال کسی که موهای فرفری داره توی انتخاب شریکش دنبال کسی می گرده که موهای صافی داشته باشه و برعکس .. یا حداقل از این تیپ آدمها که چیزی مخالف اون هستن یا دارن خوشش میاد ..
به همین صورت مو مشکی از مو طلایی خوشش میاد و چشم آبی از چشم سیاه و الا آخر ..
حالا سر موضوع این تحقیق با خودم موندم ، من عاشق آدمای بدترکیب هم میشم ، تا اینجای ماجراش مشکلی نداره چون طبق تحقیق من آدم خوش تیپی به حساب میام ، اما قضیه از اونجایی بغرنج میشه که من عاشق پسرای خوش تیپ و خوشگل میشم .. به این میگن یک دو گانگیه شخصیت بسیار بزرگ ..
از وقتی که این مقاله رو خوندم مدام سعی می کنم هر چی آدم بی خود و بد قیافه اس عاشقش بشم .. آخه این چه بساطیه واسه ما درست کردن ؟ روانشناسام با اون تحقیقاتشون .. اه اه اه ..
پ . ن : من عاشق و مخلص تک تک اونایی هستم که به وبلاگ غریبه میان ، با این حساب یعنی کدوم کفه ی ترازو سنگینیه بیشتری می کنه ؟!!

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

16 " چشم ها "


می خواین از خیابون رد بشین ، نه اینقدر ترافیکه که بشه راحت از لابلای ماشینا رد شد نه اینقدر خلوته که بشه راحت عرض جاده رو طی کرد ..
صبر می کنی ، یه چندتایی ماشین از جلوت رد میشن ، یهو چشمت می خوره به یه ماشین لوکس خارجی ..
با خودت میگی از جلوی این یکی دیگه باید رد شد .. تصمیم خودتو میگیری و قدم در راه بی بازگشت جاده می ذاری ..
ماشین نزدیک تر میشه و تو گام دوم رو هم بر می داری ..
با راننده ی اون ماشین لوکس خارجی فیس تو فیس میشی ، چشم در چشم .. به ظاهر خباثت از سر و صورت راننده می باره ، پاهاشو روی پدال گاز بیشتر فشار میده و با سرعت بیشتری به سمتت میاد تا نذاره از جلوی ماشینش رد شی و به عبارتی عقب برونتت ..
اما شما هم کسی نیستین که توی این معرکه کم بیارین .. گام سومو با قدرت بیشتر و جدی تر به سمت وسط جاده بر می دارین ..
ماشین نزدیک تر میشه و شما همچنان استوار ..
نزدیکتر و استوار تر ..
نه شما کم میارین نه اون ..
و باز هم نزدیک تر ..
تا اینکه در یک آن و در یک قدمی شما پای راننده از روی پدال گاز رها میشه و میشینه روی پدال ترمز ..
ماشین دقیقن جلوی پای شما از یک سرعت وحشتناک به سکون مطلق میرسه ..
همه جا ساکت میشه ، باد یه کاغذ چیپسو از کنار جاده به جلو می بره .. دیگه هیچ صدایی نیست ، سکوت مطلق ، عرق پیشونیتون روی صورتتون سر می خوره و پایین می چکه ..
همچنان خیره به چشمای راننده این .. نیشخندی روی لباش میشینه و با چشماش اینو بهتون القا می کنه که :
زکی ، ماشین لوکس خارجیه بچه ، ترمز ای بی اس داره ..
این نیشخند به وسطای صورتش نمی رسه که یهو ..
شطرق ..........
برای یک آن راننده با چشمانی خیره و دهنی باز به شما نگاه می کنه .. چشم در چشم ..
و حالا شمائین که نیش روی لبتون میشینه و با چشماتون اینو بهش القا می کنین که :
زکی ، ماشین پشتیه ایرونیه گنده ، ترمزش یا ابوالفضلیه ..
بهت راننده کم کم از روی صورتش حذف میشه و جای خودشو به خشم میده .. صورتش میشه یه گلوله ی خون و از چشماش شراره ی آتش بیرون میزنه ..
و با همون چشمان بهتون القا می کنه که :
پسرک بی همه چیز ، خرخره اتو می جووم ، باعث این تصادف تو بودی که پریدی وسط جاده ..
و شما هم با همون نیشخند ملیحتون با چشماتون اینو القا می کنین که :
تا چشمات از کاسه درآد دیگه با عابر پیاده کل نندازی ..
و در آخر با 4 تا انگشتت واسط دست تکون میدی و از محل حادثه جدا میشی ..
راننده دیگه منفجر میشه و با خشم از ماشین می پره بیرون تا بیاد و یه حساب اساسی ازتون برسه ..  اما همین که درو باز می کنه یه آقایی یقه اشو میگیره و میگه :
مرد حسابی ، چرا وسط خیابون یهو ترمز می زنی ؟ به تو هم میگن راننده ؟ تو باید خر سوار شی نه اینو ..
و شما همچنان به گام های استوارتون در امتداد جاده ادامه میدین و با شنیدن صدای هیاهوی پشت سرتون به این فکر می کنین که اول صبحی مردم آزاری چه حالی میده ..
پ . ن : چشم ها حرف های زیادی برای گفتن دارند ..

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

15 " عمه خانوم "


زینگ .. زینگ ..
     : الو ، سلام مامان ، خوبی ؟ ..
مامان : سلام غریبه ، به بابات بگو عمه اش مرد ..
     : مطمئنی مامان ؟ ببین ، یه 3-4 تا لگد بهش بزن شاید برگشت .. !!
مامان : نه بابا ، مرده ..
     : میگم واسه اطمینان هم که شده حداقل یه جوالدوز بهش بزن .. هوم ؟!
مامان : مگه دیوونه شدی ؟ وسط این همه آدم لگد و جوالدوزم کجام بود ؟ ..

صبح سه روز قبل :
زینگ .. زینگ ..
مامان : غریبه گوشیو بردار ..
     : الو ، بله بفرمائین .. به به سلام .. حال شما ؟ .. چیزی شده ؟ نه ؟ جدی میگی ؟ آخی .. اوکی ..
مامان : کی بود ؟
     : پسر عمو بود ، میگفت عمه ی بابا مرده ..
مامان : وای .. جدی ؟ خدا بیامرزتش ، برو باباتو از خواب بیدار کن بهش بگو ..
     : بابا ، بابا ، پاشو عمه ات مرد ، تسلیت میگم ..
بعد از ظهر سه روز قبل :
بابا : نه بابا ، هنوز نمرده ، زنده اس ، بنده خدا دستی دستی کشتنش ..
صبح دو روز قبل :
زینگ .. زینگ ..
     : الو ، هوم .. بالاخره مرد ؟ باشه ..
مامان : کی بود ؟ ..
     : هیچی ، عمه خانوم بالاخره مرد ..
     : بابا ، بابا ، پاشو عمه ات مرد ، تسلیت میگم ..
بعد از ظهر دو روز قبل :
بابا : نه بابا ، هنوز زنده اس ، بی خودی تا لب گور بردنش ..
صبح یک روز قبل :
زینگ .. زینگ ..
مامان : غریبه ، گوشیو بردار ..
     : ول کن مامان ، معلومه دیگه ، عمه مرده می خوان خبر بدن .. بابا پاشو عمه ات مرد تسلیت میگم ..
بعد از ظهر یک روز قبل :
بابا از در میاد تو و مامان همون اول میگه : می دونم ، لابد هنوزم عمه زنده اس ..
صبح امروز :
زینگ .. زینگ ..
     : الو ، سلام مامان ، خوبی ؟ ..
مامان : سلام غریبه ، به بابات بگو عمه اش مرد ..
     : مطمئنی مامان ؟ ببین ، یه 3-4 تا لگد بهش بزن شاید برگشت .. !!
مامان : نه بابا ، مرده ..
     : میگم واسه اطمینان هم که شده حداقل یه جوالدوز بهش بزن .. هوم ؟!
مامان : مگه دیوونه شدی ؟ وسط این همه آدم لگد و جوالدوزم کجام بود ؟ ..
     : چه می دونم ، میگم یه کابل فشار قوی بهش وصل کن خیالمون راحت شه ، باز بعد از ظهر بساط میشه واسمونا .. حالا از من گفتن بود ..
مامان : غریبه ، حالت خوبه ؟ !!
     : نه مامان ، بسه دیگه ، خسته شدم ، هر روز به جای اینکه بگم صبح بخیر بابا میگم تسلیت میگم بابا ، یه بار ، دو بار ، آدم اینقدر هم بی جنبه ، آخه کی روزی یه بار می افته میمیره شب نشده بر می گرده ؟ میگم مامان حداقل نذارین به بعد از ظهر بکشه ، همین صبحی کارو تموم کنین ، بعد از ظهر بشه دوباره بر می گرده ها ..
پ . ن 1 : آرزوی مرگ هیچ کسیو ندارم ولی این یکی دیگه داره شورشو در میاره ..
پ . ن 2 : پاشو بابا عمه ات مرد ، تسلیت میگم ..
پ . ن 3 : با کامپیوتر دوستم زیاد نتونستم ارتباط برقرار کنم واسه همین زیاد نمیشینم پشتش ، پس اگه کم بهتون سر می زنم از دستم ناراحت نباشین ..
راستی یه چیزی ، و این داستان همچنان ادامه دارد .. !!

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

14 " روزه "

ااااااااااااااااااااااااا ، زبونتو بیار بیرون ببینم روزه داری یا نه ؟!! .. یادت بخیر ..

صبحی خواب آلود از جام بلند شدم .. کسی خونه نبود انگار .. طبق معمول رفتم تو آشپزخونه و یه چایی واسه خودم ریختم .. نون و پنیر و کره و مربا و یکم هم گردو .. همین ، مشغول خوردن شدم ، تقریبن به آخراش رسیده بودم که یهو مامانم اومد توی آشپزخونه و با صدای بلند و با تعجب گفت : وای غریبه ، مگه روزه نداری ؟ !!

آخ آخ آخ ، تازه یادم اومده بود روزه ام ، یعنی به سرم زده بود یه روز روزه بگیرم ببینم چه جوریه هی میگن سخته سخته .. عزممو جزم کرده بودم و سحرمم خورده بودم ..

از اینکه یادم رفته بود نادم و پشیمان بودم و داشتم از اتفاق بوجود اومده دپرس میشدم که مامان گفت :

خب اشکال نداره ، چون یادت نبود پس هنوزم روزه ات درسته ..

وای نمی دونین چه بال و پری گرفتم ، من هنوزم روزه بودم ، خب ، حالا دیگه باید خودمو سرگرم می کردم تا روزه داری زیاد اذیتم نکنه ..

مشغول ولگردی توی نت شدم ، غرق گشت و گذار بودم ، تقریبن طرفای ساعت ده بود که گرسنه ام شد ، یه بیسکوئیت باز کردم و همونجا پشت کامپیوتر مشغول خوردن شدم ، داشتم آخرین بیسکوئیتو می ذاشتم توی دهنم که یادم اومد آخ روزه ام .. اما خب به قول مامان چون یادم رفته بود اشکالی نداره ..

خلاصه یه چند ساعت بعد یه سیب خوردم اما یادم نبود ..

یه رانی و کیک خوردم اما یادم نبود ..

یه موز خوردم اما یادم نبود ..

یه مقدار آجیل خوردم اما یادم نبود ..

یه ساندویچ شامی واسه خودم درست کردم و خوردم اما یادم نبود ..

دم غروب هم یه چیپس فلفلی خوردم اما بازم یادم نبود ..

ربنااااااااااااا ..

دیگه نشستم پای سفره ی افطار ، اما با اینکه اون روزو روزه بودم نمی دونم چرا نتونستم زیاد افطار بخورم ..

: مامان ، چیه هی میگن روزه گرفتن سخته ؟ .. سختی ای نداشت !! ایرونی ها هم فقط مال گنده کردن یه چیزن ..

مامان : ای کارد بخوره توی شکمت ، منم اگه از خود صبح دهنم می چرخید و مدام یه چیزی می لومبوندم الان هیچی از گلوم پایین نمی رفت ..

پ . ن 1 : روزه امو و روزه اتون قبول باشه ..!!

پ . ن 2 : این پست مال غریبه ی 88 بود ، اما چون اون وبلاگ حذف شد و با این روزا بی مناسبت نبود غریبه ی 90 هم باهاش آپ شد ..

پ . ن 3 : دست تک تک آشپزهای پست قبل درد نکنه ، واقعن غافلگیر شدم ، اصلن انتظارشو نداشتم واسم یه چنین کاری بکنین .. بیشترین مزه اش سر این بود که مجانی بود .. از همتون هم ممنونم ، جلوی احساساتمو نمی تونم بگیرم ، یکی بیاد منو بغل کنه ..

پ . ن 4 : برای 1-2 ماه کامپیوتر یکی از دوستانو قرض گرفتم تا ببینم چی میشه ، پس فعلن بیخ ریشتون آویزونم ..

13

آدم وقتی یه عزیزیو از دست میده تازه اون موقع است که قدرشو می فهمه ..

می فهمه وقتی اون نباشه چقدر خونه سوت و کوره ، انگار یه چیزی کمه ، میشینه ساعت ها به گوشه ای که اون بوده خیره میشه و زار زار گریه می کنه .. سخته ..

خیلی هم سخته ..

من چند وقت پیش یکی از عزیزانمو از دست دادم ..

عزیزی که اگه پاش می افتاد حاضز بودم به خاطر حفظش سه نسل از مردم یه شهرو کامل نیست و نابود کنم جلوی چشمام پرپر شد ..

یه روز تابستونی ..

هوا گرم ..

منم گرم ..

یه لیوان شربت ریختم واسه خودم و جلوی کامپیوتر دراز کشیدم ..

تیک تاک ..

تیک تاک ..

صدای عقربه های ساعت مدام توی مغزم می کوبید .. از صبح کلافه بودم ، انگار فهمیده بودم یه اتفاقی می خواد بیافته ، خیلی چیزا از ذهنم عبور می کرد .. کلی فکر و خیال ..

و باز هم تیک تاک ..

به کیس کامپیوترم نگاه می کردم ، درباشو خیلی وقت بود باز کرده بودم ، به چرخش فنش خیره شده بودم ..

می چرخید و می چرخید ..

می چرخید و می چرخید ..

اما وسط همون چرخشاش بود که دیگه نچرخید ..

وایستاد ، عین یه قلب که از کار میایسته ..

یعنی چی ؟ از جام بلند شدم و رفتم نزدیک تر ..

به فن نگاه می کردم که دوباره شروع به کار کرد ..

خب ، خوبه ، انگار چیز مهمی نبود ، لیوانو میارم بالا تا یه جرعه از شربتو بنوشم که ..

بوووووووووم ..

کیس 8 سانت الا 8 سانت و 47 میلی متر رفت بالا و افتاد سر جاش .. و بعدشم پووووفففف .. از همه جاش دود بلند شد ..

بالاخره اون اتفاق شوم افتاد .. یکی از عزیزترین کس هام جلوی چشمام ترکید ..

خیلی سعی کردم نجاتش بدم اما نشد .. کمک های اولیه جواب گو نبود .. سریع بردمش مریض خونه .. نمی دونین چی کشیدم پشت در اتاق عمل .. ساعت های انتظار ..

و بالاخره انتظار به آخر رسید .. وقتی تعمیر کار از اتاق با لب و دهن آویزون اومد بیرون همه چیزو از چشمام خوندم .. فهمیدم ..

تموم کرده بود ........

باورش برام سخت بود اما باید با واقعیت کنار می اومدم ، خب کنار اومدن با واقعیت هم یکم خرج داشت ، دور باباهه رو که باید کاملن یه خط قرمز کشید ، پس تصمیم گرفتم کاملن غیر منتظره یه سر به حساب بانکیم بزنم ..

رفتم تو حساب ولی ..

وای چی میدیم ؟ شپشا معلق زدنشون تموم شده بود و داشتن دوش می گرفتن و حموم می کردن .. اولش کلی سرخ و سفید شدم و چشمامو بستم ، اما کم کم روم باز شد و سر و گوشم جنبید ..

خدا قسمت کنه یه بار دسته جمعی همه با هم بریم دوش بگیریم و حموم کنیم .. البته واسه نظافت و پاکیزگی عرض کردم ..

هی هی هی ، بازم به معرفت همین شپش ها که منو حداقل توی حموم عمومیه خودشون راه دادن ، نمره اش باشه قسمت شما ..

پ . ن 1 : تا چند ماه از کامپیوتر خبری نیست ، و به تبع اون از اینترنت خبری نیست ، و به تبع اون از غریبه خبری نیست ..

پ . ن 2 : از کافی نت بدون هیچ دلیل خاصی خوشم نمیاد ، پس هر وقت گذرم افتاد خونه ی دائیم میام به وبلاگ سر می زنم .. درکتون می کنم ، می دونم دوریه من خیلی سخته ، اما خب ، کاریشم نمیشه کرد ..

پ . ن 3 : هر کی با غریبه کار داره توی حموم پیش شپش هاست ، البته اونجا موبایل آنتن میده ..

پ . ن 4 : خلاصه اینکه به اجبار واسه یه مدتی رفتنی شدم ، و اینکه ......

دوستتون دارم ، سبد سبد ..

آها ، اینو یادم رفت بگم ، از اون آش پشت پایی که برام می پزین واسم نگه دارین برگشتم می خورم ..