۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

26 " یک روز خوب پاییزی "


امروز همراه دوستم رفته بودم بیرون ، نه خیلی دور ، فقط واسه یه گشت و گذار ساده .. بعد یه کاری براش پیش اومد که مجبور شدیم یکم از شهر دور شیم ..
قربون مخابرات هم برم ، گوشی آنتن نمی داد .. یه دو سه ساعتی کارمون طول کشید و تقریبن بعد از ظهر بود برگشتیم خونه ..
اومدم توی حیاط دیدم کلی کفش جلوی ساختمون پارکه .. این وقت روز این همه مهمون ؟ چه خبره ؟ ..
آروم رفتم سمت ساختمون ، صدای همهمه ی زیادی می اومد ، پشت در واستادم ببینم چه خبره .. صدای دایی ، خاله ، شوهر خاله ، زندایی ، خلاصه نصف فامیل بودن تو خونه ..
بیشتر دقت کردم ببینم چی میگن ..
دایی گفت : من شنیدم الان کلن قاچاق می کنن ..
بعد یهو صدای گریه اومد ..
با خودم گفتم وای وای ، ببین باز کی توی فامیل دست گل به آب داده ..
تو همین فکرا بودم که خاله گفت : اما من شنیدم تیکه تیکه می کنن و کلیه ورمی دارن ..
بازم صدای گریه اومد ..
شوهر خاله ام گفت : نه خانوم ، فقط کلیه نیست ، کبد هست ، قلب هست ، تازه شنیدم دست و پا هم احتیاج میشه و به کار میاد ..
بنده خدا گوسفنده ، فک کنم دارن قربونیش می کنن واسه همون گندی که بالا اومده ..
دایی : جدی همه جا استفاده میشه ؟ ببینم مزنه ی بازار الان چه جوریه ؟
پسر خاله : خب قیمت نسبت به اینکه کجاشه فرق می کنه ، منم دقیقن اطلاع ندارم اما فک کنم میانگین دست کم سه تومنی باید باشه ..
دایی : نه بابا ، سه تومن چیه ؟ 4 درصد تورم جهانیه ، 40 درصد تورم کشور .. حداقل شیش تومنی در نظر داشته باش ..
شوهر خاله : گیریم ده تا وسیله هم ازش به کار بیاد ، سر جمع میکنه 60 تومن ..
دایی : حالا چرا ده تا ؟ ..
شوهر خاله : خب دو تا کلیه حساب کنیم ، دو تا دست و دو تا هم پا .. شد شیش تا ، یه قلب ، یه چند متر روده با یه جیگر ، شد نه تا ، حالا یکی هم شاید مخلفات اضافه و ضایعاتش به کار اومد و استفاده شد ..میشه ده تا ..
پسر خاله : ااااا ، فکر کن ، یه ماشین کمری میشه باهاش خرید ..
دل و قلوه ی یه گوسفند اینقدر می ارزه ؟ .. داشتم از فضولی می ترکیدم ، دیگه طاقت نیاوردم و در و باز کردم و رفتم تو ..
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا..
یکی از حال رفت ..
یکی دهنش باز موند ..
یکی آب دهن قورت داد ..
مامان هم پرید و منو بغل کرد ..
کلن گیج شده بودم .. دایی گفت : سالمی ؟ ..
     : اوهوم ، چطور مگه ؟ ..
پسر خاله : یعنی همه چیزت سر جاته ؟ ..
نیشم باز شد و گفتم : اونایی که باید باشه هست .. حالا یکی بهم میگه اینجا چه خبره ؟ ..
پ . ن 1 : وقتی از خونه میرین بیرون و یه کاری براتون پیش میاد که یه چند ساعتی دیر بر می گردین ، حتمن به خونه اطلاع بدین ، مامانا قوه ی تخیل خیلی قوی ای دارن ، یه موقع فکر می کنن شما رو دزدیدن بردن قاچاقتون کنن ..
پ . ن 2 : واستا ببینم ، اون جونوری که داشتن سلاخی می کردن من بودم ؟ !!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر