۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

39 " زلزله "


دو شب پیش تازه از سر کار برگشته بودم خونه .. مهمون هم داشتیم .. دایی و خاله با اهل خونه ..
خلاصه ، خسته و کوفته یه سبی برداشتم و نشستم ..
دهنمو باز کردم تا سیبو فرو کنم توش ..
هنوز طعم سیبو بین دندون هام احساس نکرده بودم که یهو ..
سیب لرزید .. من لرزیدم .. مهمونا لرزیدن .. خونه لرزید ..
آآآآآآآآآآآ .. زلزله ..
کلن شلوغ شد ..
توی شلوغی حس کردم یکی مدام صدام می کنه ..
غریبه غریبه ..
دقت کردم ، صدای خاله ام بود ، اوهوم ، درست شنیده بودم .. دنبال منشا صدا رفتم تا بالاخره پیداش کردم ..
صدا از تو دستشویی بود ..
     : خاله ، تویی ؟
خاله : وای غریبه ، اوهوم ،من اینجام ، زلزله اومد ، کمکم کن ..
     : هوم ؟ خب من چیکار کنم آخه ؟ لااقل بیا بیرون ..
خاله : نه ، آخه کار دارم ..
     : خیلی خب ، کارتو برس بعد بیا ..
یه چند دقیقه ای واستادم تا خاله اومد ..
بعد از خاله رفتم سراغ مامان ، دیدم راحت کنار بخاری یله داده ..
     : ا ، مامان ، پاشو دیگه ، چرا نشستی ؟
مامان : بیخیال بابا ولش کن ، بیرون سرده ..
     : مامان من ، زلزله اس ناسلامتی ..
کلی باهاش کلنجار رفتم تا بالاخره راضی شد از اون بخاری دل بکنه ..
هنوز بحث با مامان تموم نشده بود که پسر دائیم اومد و گفت دائیم از جاش تکون نمی خوره ..
خلاصه رفتیم سراغ دائیه .. اونم لج کرد تا پرتقالشو نخوره از جاش بلند نمیشه ..
این خواهر و برادر نمی دونم چه اشون بود اون شب ، واستادیم بالاخره دائیه پرتقالشو تموم کرد .. خلاصه ادا و عشوه ی همه که تموم شد بالاخره راه افتادیم سمت پله ها ..
توی راه پله ها سریع داشتم میرفتم پایین که دیدم از پشت سرم صدا خنده میاد .. برگشتم دیدم دختر خاله ام که پاش شکسته بود و توی گچ هم بود روی پله ها نشسته داره هرهر و کرکر می خنده ..
علتو پرسیدم ، میون خنده هاش گفت : با این پای گچ گرفته ام می دووم حس می کنم شکل این گداهای پشت شهرداری میشم که از دست مامورا فرار می کنن ..
یه ده دقیقه ای هم توی راه پله مسخره بازی در اوردیم و خندیدیم ..
اما بالاخره بعد از تکاپوی فراوان ، 20 الی 25 دقیقه بعد از زلزله از خونه رفتیم بیرون ..
فک کنم یکم دیر رسیده بودیم ، آخه همه داشتن بر می گشتن خونه هاشون ..
توی اون شلوغی دیدم آقای همسر و خانم همسر یه گوشه ایستادن . خانم همسر داره گریه می کنه ..
رفتم پیششون و علت گریه ی خانم رو پرسیدم ..
خانم همسر : بچه ام تو خونمون جا موند ..
و آقای همسر ادامه داد : من فک کردم خانومم بچه رو گرفته و اون هم فک کرد من گرفتمش ..
     : ایول ، پدر و مادر نمونه این شما دوتا ..
یهو خانومه جیغ کشید و گفت : وای بچه ام ..
     : چرا دیگه جیغ می کشی خاونم همسر ؟ ساختمون حی و حاضر سالم جلوت وایستاده ، خب برو بچه اتو وردار از توش ..
خانوم همسر انگار تازه حواسش اومده بود سر جاش ، به ساختمون نگاه کرد و دووید سمتش ..
دیدم آقای همسر همینجور ایستاده ، گفتم : تو نمی خوای بری ؟
اینو که گفتم آقای همسر بلند داد زد : عزیزم ، مراقب خودت باش ، من هواتو دارم ..
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم : الان دوباره زلزله بیاد ساختمون خراب شه چطور می خوای هواشو داشته باشی ؟
آقای همسر سرشو آورد دم گوشم و آروم گفت :
فکر جان که دگر راهی نیست ، زنو همیشه میشه یکی دیگه برد ، ضمنن ، اگه اتفاقی بیافته بالاخره یکی باید باشه خرج سوم و هفتمو بده یا نه ؟!
پ . ن 1 : بهم یاد دادن حرف حساب جواب نداره ..
پ . ن 2 : همچنان زنده ام ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر