۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

48 " ماهی "


اون قدیما ، زمانی که یکم کوچولوتر بودم ، یعنی دقیقن زمانی که 6 سالم بود و می رفتم آمادگی ، دمدمای عید بود .. با مامان رفتیم یه ماهیه قرمز ناز و کوچولو با یه تنگ گرد و تپل خریدم ..
یادم میاد اون ماهیه شده بود بهترین و صمیمی ترین دوستم .. خیلی دوستش داشتم ..
هر روز کارم این بود که می رفتم کنار تنگ و بهش خیره میشدم ، یا گاهی هم باهاش حرف می زدم .. اونم گوش می کردا .. از این ماهی با شعورا بود ..
ولی همیشه دلم واسش می سوخت .. ، بنده خدا مدام می اومد روی سطح آب نفس می گرفت و می رفت پایین ..
این آدم بزرگا تا چه اندازه می تونن خودخواه باشن ، فقط واسه رنگین تر شدن سفره ی هفت سین ، دوست منو کرده بودن توی تنگ .. خب منم اگه فرو کنن توی تنگ پر از آب اعصابم بهم میریزه ..
اما خب ، چاره چی بود ، حداقل تا سیزده به در باید طاقت میاوردیم هر دوتامون ..
سیزده روز عیدو با دوست کوچولوم از پشت شیشه ی بلوریه تنگ درد و دل کردم تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید و بساط عید جمع شد ..
دوویدم سمت تنگ و به ماهیه گفتم :
دوست جونم مژده بده ، دیگه لازم نیست تو اون تنگ پر از آب خودتو خفه کنی ، تموم شد ، دیگه از این به بعد شبا میای کنار خود خودم می خوابی .. عمرن اگه بذارم کسی دیگه تو رو بندازه تو آب تا خفه شی .. مطمئن باش ..
پ.ن1: اما نمی دونم چرا صبح که پاشدم ماهیه توی تختم دیگه تکون نمی خورد ، احتمال میدم ذوق مرگ شده باشه ..
پ . ن 2 : همه ی شما دوست جون منین ، دوستتون دارم ، سبد سبد ..

۵ نظر:

  1. فقط تورو خدا ما رو مثه ماهیت دوس نداشته باش :)))))))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چرا اتفاقن .. منو تو یکی رو دقیقن عین همون ماهیه دوست دارم .. دوست خوب منی :)))))

      حذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. راست می گه اگه بخوای ما رو مث ماهییه دوست داشته باشی، دیگه تموم! ولی فکر کنم اگه منو بذاری جای ماههیه؛ شایان خود تو رو هم مث ماهیه می کنه!!! :دی :دی :دی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اییییشششششش .. انقدر بدم میاد دو نفر همدیگه رو دوست دارن :)))

      حذف